این وب مجهزبه دوربین مداربسته می باشد.
@هرچی ورداشتی باذکرمنبع@اومدی اینجانظریادت می خوام باهاتون حرف بزنم.چیزایی روبایدبدونید:
1-(اینجا)چاردیواری اختیاری
2-(اینجا)هرجوررفتارکنی جواب می گیری
3-ورودبی جنبه هاممنوع
4-ورودافرادی که بهشون می خندی پررومیشن ممنوع...
5-ماهرروزشادترازدیروزیم.....(پس شماهم شادباشید....لطفآ)
باتشکرفراوان....
"ممل اتمی"
دعای لرها: خدایا تا مارو نکشتی از این دنیا نبر خدایا طول عمر با عزت به شهدای اسلام عنایت فرما خدایا اموات ما را نمیران خدایا فقط تو را داریم مواظب خودت باش
:: موضوعات مرتبط:
سرگرمی ,
جوکر , ,
:: بازدید از این مطلب : 532
این مرد که برروی میله ها ایستاده, قصد داشت خودکشی کند و ساعت ها مامورین را منتظر گذاشته بود و اجازه نمیداد کسی به او نزدیک شود. سرانجام یکی از مامورین آتش نشانی به آرامی از پشت به وی نزدیک شد و در یک لحظه با ضربه ای که به وی میزند او را به سمت پایین پرتاب می کند
:: موضوعات مرتبط:
عکس ,
سرگرمی , ,
:: بازدید از این مطلب : 359
1.الان توی اینترنتی 2. الان توی وبلاگ منی 3. یک انسان هستی 4.الان داری مطلب منو میخونی
5.تو نمیتونی با زبون بیرون بگی ژ
7.الان داری امتحان میکنی
8.الان خنده ات گرفت
9.اصلا ندیدی که عدد 6 رو جا انداخته ام
10. الان چک کردی ببینی واقعا جا انداختم عدد 6 رو یا نه
11. الان باز خندیدی
12. نمیدونی که من یه عدد رو هم چند بار نوشتم
13. الان چک کردی ببینی کدومه
14. پیداش نکردی و داری فحشم میدی
15. ولی نمیدونی که منم دارم به تو میخندم چون منظورم عدد 1 بود که 8 بار تا الان نوشتم
:: موضوعات مرتبط:
سرگرمی , ,
:: بازدید از این مطلب : 404
شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر....!
:: موضوعات مرتبط:
سرگرمی , ,
:: بازدید از این مطلب : 460